ماجراهاي خوابيدن هستي گلي
هستي نازنينم تا 4 ماهگي يك شب نخوابيدي تا صبح بيدار بودي بعد از اون شب 1 ساعت مي خوابيدي بيدار مي شدي گريه مي كردي تا اينكه گهواره امير محسن پسر دايي عبدالحسن اورديم كه شايد با اون اروم بشي اينقدر تكون مي داديم تا مي خوابيدي دوباره نيم ساعت بعد بيدار مي شدي تكون مي خوردي سريع تكونت مي داديم بابا ديگه خسته مي شد گهواره با پاهاش تكون مي داد يه شعر باباجون بلوتوث كرده بود به موبايل بابا با اون آروم مي شدي شعررو برات مي نويسم تا يادگاري بمون البته هنوز شبها مي ذاريم خيلي كم خوابي دخترم اميدوارم بزرگ شدي درست بشي مجبوريم هرجا مي ريم گهواره ببريم حالا كه گهواره برات كوچيك شده بابا برات يك گهواره بزرگ مثل تختت درست كرده كه...
نویسنده :
مامان هستي
14:23