گذري بر روزهاي گذشته هستي
اين دو هفته اتفاقاي زيادي براي هستي خانوم افتاده كه تو زندگيش خيلي مهمه نتونستم زودتر ثبتش كنم اوليش دخملي بالاخره راه افتاد مباركككككككككككه دردونه ام هستي جمعه 26 اسفند بالاخره جرات پيدا كرد دستش ول كنه و اولين قدمهاشو برداره خيلي صحنه قشنگي بود من داشتم نماز مي خوندم كه از كنار تلويزيون دستشو ول كرد و تا كنار سجاده اومد به سجاده كه رسيد نشست اينقدر ذوق كردم بغلش كردم و بوسيدمش و خدا رو شكر كردم خدايا شكر به خاطر همه چيز و الان هستي گلم همه جاي خونه دور مي زنه و ذوق مي كنه تالاپ تالاپ مي خوره زمين فداش بشم الهي دخترم قراره عيد نوروز جشن قدم بگيريم كه همه جمع باشن نازنينم 30 بهمن تولد فاطمه سلما دختر دايي بود تازه راه افتاده بودي همش بين مهمونا مي چرخيدي و مي خوردي به بقيه بعد گريه مي كردي كه بري بين بچه هاي بزرگتر كه با اونا بدو بدو كني خيلي با حال شدي عزيزم راه رفتنت مثل ادم اهني شده دستات براي اينكه تعادلت حفظ بشه با لا مي بري وقتي از جات بلند ميشي براي خودت دست مي زني يك كفش برات خريدم كه صدا مي ده تا پوشيدي بلند شدي راه رفتي صداش در اومد گفتي اه (با حالت تعجب ) بعد زدي زير گريه ديگه هم نپوشيدي خلاصه شيرين عسلي شدي
دومين اتفاق: هشتمين مرواريد هستي خانوم در اومد 25 بهمن روز ولنتاين هشتمين مرواريدت دراومد و راحت شدي
لحظه به لحظه کنارم قد میکشی و بزرگ میشوی....
دختركم،عزیزم
میخواهم آغوشم مادرانه ترین آغوش دنیا باشد برای تو...
میخواهم به تو یاد بدهم کلمه کلمه عشق را ، زندگی را
مادر بودن شیرین است...آنقدر که حتی فکر کردن به نوازش صورت پاک و
معصومت مرا میبرد تا اوج.....
سهم من از دنیا دختر کوچکی ست به بزرگی تمامی عشقهای دنیا